روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

وقتی شب شب سفر بود

توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود

واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه ی شب

تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست

بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی

به تنم مرحم کشیدی

برام از روشنی گفتی

پرده شبو دریدی

....

حالا اون دستها کجاست....؟

این آبان لعنتی کی تمام میشه......

پاییز خود را چگونه می گذرانید

پاییز خود را چگونه می گذرانید؟ در فیزیوتراپی

از تو چیزی نمی خواهم. از خودم می خواهم. باید زندگی ام را تغییر دهم. وگرنه پیش از آنکه احساس کنم زندگی کرده ام، با مرگ رو به رو می شوم.

(وقتی نیچه گریست)


یک عمر در انتظار کسی هستی که درکت کند و تو را همانگونه که هستی بپذیرد. و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بوده ای!

باخ. (پری باخ نه ها....ریچارد باخ)

 اگر از دیده ی کوته نظران افتادیم

نیست غم، صحبت صاحب نظری ما را بس

فکر نمی کردم....

فکر نمی کردم یک روز صبح خاله ام با گریه بهم زنگ بزنه و بگه دایی دیشب فوت کرد.

فکر نمیکردم من کسی باشم که این خبرو باید به پدر بزرگ و مادر بزرگ بده

فکر نمیکردم روزی گریه های بلندشونو ببینم...

فکر نمیکردم بخوام هزارکیلومتر دورتر برم تا جسد دایی رو که سر پروژه اش بود برگردونم

فکر نمیکردم روزی دیگه نباشه...لااقل نه به این زودیها....

هیچ وقت خدا نزدیک نبود...همش دور بود...دبیرستانی که بود کنکور داد...زیر بمب باران درس میخوند...همش توی صف نان و نفت بود ...با این حال جزو نفرات برتر بود همیشه...برق فردوسی مشهد قبول شد، رفت اونجا...کمی بعد دانشگاه را گذاشت و به جبهه رفت، برگشت درسشو تموم کرد...بعدشم کار و کار و کار... یا موتور کشتی تعمیر میکرد، یا نصب میکرد، یا سیستم کنترل سد طراحی میکرد، یا پروژه الکتریکال سد (سد های بزرگ) اجرا میکرد...یا سایت منیجر بود...این اواخر هم که مدیر تولید یک کارخانه...دلمون خوش بود که دیگه کمتر میره توی کوه و دشت و بیابون....دلمون خوش بود که داره سر و سامون میگیره...

هنوز برایش عزاداری نکرده ام....

خدا به هممون صبر بده...

هیچ کس نمی تواند به تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید رفیق راهت را پیدا کنی تا مثل پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، او را باید بزرگی بخشی.

ملت عشق.


زخم ها

ازش پرسیدم: این زخمها کی خوب میشن؟

گفت: نخواه که خوب بشن، بخواه که همراهت بشن...

گفتم: یعنی تا ابد باید به تن بکشم این زخمها رو؟

گفت: این زخمها یه مرزن...مرز بین چیزی که بودی و چیزی که شدی...این مرزو باید همیشه حفظ کنی تو و از این به بعد زندگیت، تو و انتخابهایی که خواهی داشت، تو و رابطه ات با آدمها...

به مرور می بینی که این زخمها برات قابل درک میشن آنقدر که دیگه دردت نمیاد؛

اینجاست که دیگه میشن برات یه جای زخم، نه خود زخم...میشن یادگاری...میشن تجربه

تو و پیچ و خمهای زندگیت وقتی بهشون نگاه می کنی

درسات رو یادت میارن و کمکت میکنن که قدم بعدیت رو محکم تر و سنجیده تر برداری...این زخم ها رو دوست داشته باش، اونا تورو بزرگتر کردن.

(پرویز پرستویی)

اول میگویی: در دنیا فقط من هستم!

بعد میگویی: در من دنیایی هست!

و در نهایت میگویی: نه دنیا هست، نه من هستم!

ملت عشق.

مریم میرزاخانی

امروز خبر مرگ مریم میرزاخانی را شنیدم. او در بیمارستانی در آمریکا بر اثر سرطان سینه که به مغز استخوانش هم سرایت کرده بود درگذشت. یکی از باورنکردنی ترین خبرها...یکی از شوک دهنده ترین خبرهایی که شنیدم..در کنار خبر کشته شدن آتنا کودک خرد سال، در کنار خبر تیر اندازی در مترو، در کنار خبر آتش سوزی پلاسکو، در کنار خبر تصادف قطار، در کنار خبر اظهار نظرهای برخی بیماران روانی و  دهها و صدها خبر هولناکی که از سر و روی این روزها می بارد...دارم به این فکر میکنم که همچنان باید قوی باشم و ادامه دهم....

مریم را یکی دوبار در سال 76 در اهواز و چندبار در سالهای بعد در دانشگاه شریف دیده بودم. پرجنب و جوش، با روحیه، باهوش. و همیشه اول. او از بازماندگان حادثه سقوط اتوبوس نخبگان ریاضی سال 76 بود. سالی که نوروز 77را به غم انگیز ترین نوروز برای من تبدیل کرد. رضا صادقی برنده طلای المپیاد جهانی ریاضی در دو دوره، و تعدادی دیگر از نخبگان را در آن سال از دست دادیم. رضای عزیز...یادش بخیر همایش سال 76، مقاله ات، ارایه کنفرانست در سالن آمفی تئاتر، عکس دو نفره ای  که کنار تندیس کنفرانس با هم گرفتیم....رضای عزیز...امروز مریم میهمانت شده است...

خدایا...توانی ده که فشردگی قلبم را تاب بیاورم.....

او


هر که او را بیابد، تا ابد نزدش می ماند.

نمی دانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمی کند بدی اش را بگوید.

در جستجوی زندگیی باشید که به زیستنش بیارزد. و دانشی که به دانستنش...

کسی را بر کسی برتر ندانید

به آفریده به خاطر آفریدگار عشق بورزید.

ملت عشق.

ما زبان را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا آدابدانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

(مثنوی معنوی)

برگی از شاخه فرو ریخت

"گفته بودی صبوری کن دختر ولی نمیدانی صبوری من، صبوری بی پایان من در کشاکش این آشفتگی و ناامنی، شگفت انگیز ترین حکایت هاست... من با صبوریم هر دم نفس مییکشم."

حال نوبت ماست که باید تا ابد صبوری کنیم

روژین عزیز

سفر ابدیت به سلامت

چیزی بگو

چیزی گفتی

شبیه شعر

شبیه دعا

شبیه خودت!

یکی دارد از لای پنجره

نگاهم می کند

چقدر به آسمان نزدیک است

انگاری

فرشته ای است


ویلیام

هر از گاهی برای آنان که دوستشان داری نشانه ای بفرست تا به یادشان آوری که هنوز برایت عزیزند

بی شمارند آنهایی که نامشان "آدم" است، ادعایشان "آدمیت" است، کلامشان "انسانیت"

من دنبال کسی می گردم که...نه "انسان" باشد نه "دوست" نه "رفیق صمیمی" تنها "صاف" باشد و "صادق"

پشت سایه اش

"خنجری" نباشد

همان باشد که "سایه اش" می گوید

"صاف و یکرنگ"

"شکسپیر"

روژین

برای روژین عزیز دعا می کنم

برای کسی که چند سال است که با بیماری اش در حال جنگ است

برای کسی که سالها میخوانمش....

برایش صمیمانه دعا میکنم و همه انرژی های خوب دنیا را به او تقدیم میکنم تا دوباره بیماری لعنتی اش را شکست دهد و دوباره مهربانی را با رنگهای زیبا رنگ آمیزی کند

خسته شده است...خوب حالش را می فهمم

کمی به خودت زمان بده...خستگی را دور کن...و دوباره نیرومندتر از همیشه، برخیز.


(توضیح: خانم دکتر رژین عزیز، نویسنده وبلاگ "مهربانی شما چه رنگی است" هستند که لینک آن در قسمت "لینک دوستان" همین وبلاگ موجود است.)

قهوه تلخ

...ما که از همه چیز و همه کس دل بریدیم

شما هم به هیچ کس دل نبندید

بترسید از مالی که به زور ستانده شود

بترسید از خونی که به ناحق ریخته شود

بترسید از آهی که از ته دل کشیده شود

خداوند این سرزمین را از ظلم و ستم و فریبکاری و خرافات محفوظ بدارد...

(از متن سریال قهوه تلخ)

خاطره چیز عجیبی میشه وقتی بخوای با گذشته کاری نداشته باشی

سرماخوردگی که دوهفته طول کشیده و هنوز خوب نشده علاوه بر خر، بقره هم هست.

از راه دور هم میشه انرژیِ خوب فرستاد. کافیه بخوای و خوش قلب باشی. همین.

استاد راهنمای عزیز

رفتم جلوی در دانشگاه. نگهبانها ایستاده بودند و نمیگذاشتند هیچ ماشینی وارد بشه. من اشاره ای به برچسب مجوز روی شیشه ماشین کردمو رفتم داخل. تا جلوی دانشکده. خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم. درختهای بلند و خیابونهای بین دانشکده ها، و دانشکده و پارکینگ خوشکلش که زیر درختهاست...چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا...چقدر خاطره داشتم از اونجا...خاطرات اولین روزهای تدریسم...

نمیدونم چرا، ولی دلم گرفت...

دیشب خواب استاد راهنمامو دیدم. داشت بهم میگفت چرا رفتی و دیگه پیش ما نیومدی....

کاش میشد با هم توی یک دانشکده کلاس داشته باشیم....کاش میشد پروژه مونو بیشتر ادامه میدادیم...کاش همه ی آدمها مثل تو خوب بودند....

"یاد"

لبت به خنده

وا رفته ای گل

رو لاله ی گوش

داری یه دسته سنبل....

روزی چه رویا های زیبایی داشتم.....

"یاد" آدم را می کُشد.

حال و هوا

دلم گرفته و کاری نمی کند باران

چقدر حال و هوایم شبیه اهواز است!

(امیر اکبرزاده)

چُندَک

شما میدونین چُندَک یعنی چی؟

من تازه شنیدم.....

وای به روزی که امیدهایمان برای یک دنیای بهتر بمیرد...

(فقط یک جمله از وبلاگ خرمالوی سیاه)


باران

باران آبرویم را خرید

شبیه مردی که گریه نمی کند به خانه برگشتم.

(نیما معماریان)

صبوری

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد.

حالا بعد از آن همه سال

آن همه دوری

آن همه صبوری...

من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازه ی نعنای نورسیده می آید

پس بگو قرار بود که تو بیایی و ...من نمی دانستم!

دردت به جانِ بی قرارِ پُر گریه ام

پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

...

حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار

وقتِ ما اندک

آسمان هم که بارانیست

(سید علی صالحی)


هاشمی

از زمان دانشجویی به بعد، بجز روزهای انتخابات، دیگه فعالیت سیاسی نداشتم. اینجا هم نمیخواهم از سیاست حرف بزنم. اما، فوت ناگهانی آقای هاشمی رفسنجانی، شوک بزرگی بود. من به تصمیمات درست و غلطی که ایشان در دوران مسوولیتهای خود گرفته بودند کاری ندارم. اما...در طول سالهای عمرم، نام ایشون همواره بوده و نسل من یک جورایی با این نام بزرگ شده است. ایشان یکی از تاثیرگذارترین افراد در سرنوشت خیلی از هم نسلان من بودند. چه درست چه غلط، ایشان در سالهای اخیر وزنه تعادلی بودند که از برخی تند روی ها تا حدی جلوگیری می نمود. امید وارم با نبودن این وزنه، آتش تندروی ها فارغ از اینکه از سوی کدام جناح هستند، شعله ور نگردد.

ایشان به تاریخ پیوستند و این احساس در من به وجود می آید که بخشی از نسل من هم به تاریخ پیوسته است. درستکاری، نیک خواهی و رهای از نادانی برای همه ی انسانها را آرزو می کنم. چراکه علت بسیاری از نادرستی ها ، کژی ها و آلودگیها، تاریکی اندیشه و بد خواهی است.

مهربانی

ابرها به آسمان تکیه میکنند

درختان به زمین

و انسانها به مهربانی یکدیگر...

مهربانی را از هم دریغ نکنیم....

فروغ فرخزاد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد.

(فروغ فرخزاد)

پی نوشت: به بهانه ی زادروز فروغ فرخزاد. زادروزت شاد.

چرا من اینقدر درگیری ذهنی دارم؟ به هیچی فکر نمیکنما...اما سی پی یو ظرفیتش پره، در بک گراند چیو داره پردازش میکنه؟

بیخیال عنوان

هرچه انسان تر باشیم، زخم ها عمیق تر خواهند بود. هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت، بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد.

اوریانا فالاچی

شبهای یلدا.....

به تمام مخاطب های خاص

به تمام کسانی که جمع دوستانه و پر مهری ندارند که امشب در کنارشان باشند

و به تمام کسانی که به دلیل دوری، و گرفتاری تنها مانده اند:

یلدایتان مبارک، دلتون پر امید و سرشار از مهر، غم و دلتنگی از شما دور.

به تمام عزیزانی که اینجا را میخوانید

به تمام دوستان مجازی و حقیق خودم

شب یلدا، بر شما شاد و فرخنده باد. مقدار متنابعی انرژی خوب و قشنگ و مثبت تقدیم به شما.


الف. بامداد

در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک!
 که خاک را سبز می خواست وعشق را شایسته ی زیباترین زنان
 که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید
چه مردی! چه مردی که می گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
 که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق 
میدان خونین سرنوشت، به پاشنه ی آشیل در نوشت!
روئینه تنی که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهایی بود!
آه اسفندیار مغموم:
 ترا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
آیا نه!
 یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فریاد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدایی بودم من!
 شکلی میان اشکال!
و معنایی یافتم
من بودم و شدم  
نه بدان گونه که غنچه ای گلی
 یا ریشه ای که جوانه ای 
یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که 
عامی مردی شهیدی!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بی نوا بندگکی سربه راه نبودم!
و راه بهشت مینوی من
بُز رو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ئی که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
وخدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی
و کوه وار پیش از آنچه به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی!
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند!
بتی که دیگرانش

می پرستیدند!

به مناسبت زادروز الف بامداد (با یک روز تاخیر)


لحظه دیدار

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز میلرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!

های، نپریشی صفای زلفکم را، دست!

و آبرویم را نریزی، دل!

-ای نخورده مست-

لحظه ی دیدار نزدیک است

(مهدی اخوان ثالث)

زودتر بیا

شیرینی زندگانی بیش از یکبار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هربار تازه اند، هر بار تازه تر...

(م.دولت آبادی)

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است

(مهدی اخوان ثالث)

تقدیم به خشایار که یک ماهه یک لحظه از فکرش غافل نبوده ام

زگهواره تا گور دانشجو (بجوی)

روز دانشجو رابه تمامی دانشجویان این سرزمین شادباش می گویم.

به دوستان دانشجوی وبلاگیم که برایم عزیز و دوست داشتنی هم هستند همینطور.

امیدوارم رسالت اجتماعی دانشجویی که همان پیشگام بودن در عرصه روشنگری و شفاف سازی است در کنار گسترش مرزهای علم و فن آوری، هیچگاه از خاطر آن عزیزان کمرنگ نشود.

فوتبالوژی

همه ی بازی بارسا و رئال یک طرف، تکنولوژی پردازش تصویر اینتل یک طرف. آقا یا خانم تکنولوژی پردازش اینتل! دمت گرم. کلی حال کردم با تو.

راننده تاکسی

امروز صبح سوار تاکسی بودم، راننده (که جوانی حدودا 30 ساله به نظر می رسید) آهنگی از داریوش که از دنیای این روزهاش که همقد تن پوشش شده میخونه رو گذاشته بود و به قسمت "هرشب تو رویای خودم" که میرسید همراهش میخوند که بی مقدمه از من پرسید، میتونم یک سوال ازتون بپرسم؟ گفتم بله خواهش می کنم بفرمایید. گفت: نظرتون راجع به بخشش چیه؟ از حرکات بدن و نوع حرف زدنش معلوم بود یه چیزی مثل خوره داره روحشو میخوره... گفتم بخشش در کل چیز خوبیه، میخواستم بگم چطور مگه و در چه خصوصی...که خودش گفت: یک نفر منو بدجور اذیت کرده، روحمو آزرده، لهم کرده، زیر پا لگدمالم کرده، داغونم کرده...پیش خودم فکر کردم لابد شکست عشقی خورده یا چیزی شبیه به این که خودش دوباره گفت یک نفر زنشو اغفال کرده و...روی تخت خونه اش باهاش خوابیده و سه سال پیش این اتفاق افتاده اما همسرش که دچار عذاب وجدان شدیدی شده بوده امسال (ابتدای سال 95) اعتراف میکنه و بهش اطلاع میده و توبه میکنه. درحالیکه یکه خورده بودم و انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم ازش پرسیدم غریبه بوده یا آشنا، گفت غریبه بوده. و گفت کینه و خشم و غم سراسر وجودشو فرا گرفته بوده و قصد کشتنشو داشته اما با خودش و خدای خودش خلوت کرده و با خودش گفته اگر بکشش قلبش تیره و تار میشه و بخاطر خدا بخشیده. و ادامه داد اما الان تردید دارم، نتونستم بطور کامل ببخشم. پرسیدم تردید داری که بکشیش یا ببخشیش؟ گفت که نه، تردید دارم که اگه ببخشمش به خودم ظلم کرده ام یا در حق خودم خوبی کرده ام....

واقعا با درماندگی حرف میزد، و من که فرصت فکر کردن نداشتم، از دیدن شکسته شدنش عذاب میکشیدم و اندوهگین بودم، بهش گفتم اگه مدرک قابل استنادی داری باید اقدام قانونی انجام بدی، اما...گفت مدرکش، همسرشه. و وقتی همسرش پیشش اعتراف کرده خدا محبت همسرشو در قلبش صدبرابر کرده و شیفته و عاشق همسرش شده...

درحالیکه داشتم به مقصد می رسیدم و باید پیاده می شدم، کرایه اش را بهش دادم و گفتم، ببخش و رهایش کن و رهاشو. بخاطر خودت، که آرامش داشته باشی، بخاطر زندگیت و همسرت. و پیاده شدم....

قلبم به درد آمده بود. واقعا خرد شده بود. اما از طرفی خوشحال بودم که اقدام بدتری انجام نداده بود و خوشحالتر بودم از اینکه محبت همسرش در قلبش چندین برابر شده بود و همین برایش کافی بود...

به یاد سفری که دو سال پیش به اصفهان داشتم افتادم. در یکی از مکانهای توریستی نشسته بودیم منتظر چای زعفرانی و نبات و گوش فیل بودیم که یک گروه توریست آلمانی که اغلب زوج های پیر بودند آمدند و کنار ما نشستند. یک خانم میانسال ایرانی، راهنمایشان بود. سر صحبت باز شد و کمی خوش و بش کردیم و عکس گرفتیم (گرفتند) صحبت رسید به تفاوتهایی که با ما داشتند. اون خانم که راهنمایشان بود گفت که اینها واقعا انسانند، مردها و زنهایشان واقعا به هم وفادارند، با اینکه در  محیطی که زندگی میکنند انواع آزادیها را دارند اما به هیچ وجه اهل سو استفاده نیستند. و واقعا در رفتارشون این وفا داری و عشق نسبت به هم موج میزد...با خودم گفتم ای کاش زوجهای ایرانی هم اینچنین بودند و انسانیت را از اینها یاد می گرفتند...(البته منظورم آندسته از زوجهاییست که اینگونه نیستند. نیایید اعتراض کنید که همه اینچنین نیستند و از این حرفها)

هنوز از فکر اون راننده بیرون نیومدم...امیدوارم آرامش و شادی دوباره به زندگیشان بازگردد....

یک خاطره دور....

بچه بودم، حدودا 6 سالم بود. به دلیل جدایی پدر و مادر، زمانیکه پدر سر کار بود، توی خونه تنها بودم.یک روز صبح، حدودا ساعت 10 یا 11 بود، به شدت نیاز به رفتن به دستشویی داشتم (گلاب به روتون). هرکاری میکردم کمربندم باز نمی شد. زنگ زدم اداره، پدرم نبود. زنگ زدم به یکی از دوستان پدرم، بهش گفتم. بنده خدا با موتور اومد خونه، کمربند منو باز کرد.

تا سالها بعد از اون روز، هر بار که منو میدیدبا تهدید و شوخی میگفت، خاطره کمربندو تعریف بکنم؟؟؟

امروز صبح نمیدونم چرا یاد این خاطره افتادم. یک لحظه موندم که باید با یاد این خاطره خوشحال باشم یا ناراحت...

گذشته ها گذشته دیگه....بیخیال...

آقای دوست پدر! آن خاطره را اینجا برای همه گفتم. دیگر تهدیدها اثری ندارد :)))

ایلان ماسک

-پسری که فانتزی هایش درباره فضا و نبرد بین خوب و بد است، چیزی ورای فوق العاده است.

-در حالیکه مارک زاگبرگ به شما کمک می کند که عکس های فرزندانتان را به اشتراک بگذارید، ماسک میخواهد نژاد بشر را از خودخواهی یا نابودی تصادفی نجات دهد.

-ما تلاش کردیم کمی از کودکی سختش را جبران کنیم.

-یکی از سخت ترین کارها این است که بفهمیم چه سوال هایی را باید بپرسیم.

-آنها برای هر بار پرتاب موشک یک فراری میساختند درحالیکه با یک هوندا آکورد هم ممکن بود بتوان همان کار را انجام داد.

(زندگینامه ایلان ماسک، نوشته اشلی ونس ترجمه مریم قمری)

پی نوشت: ایلام ماسک مدیرعامل و بزرگترین سهامدار شرکتهای تسلا و اسپیس ایکس است. او در حال نجات کره زمین و انسانهاست. از وقتی زندگی نامه اش را خوانده ام، روزی نبوده که بهش فکر نکرده باشم. هربار که آلودگی هوای تهران را می بینم به یادش می افتم. او شخصی بینظیر است. او میخواهدسفر به فضا را ارزانتر و اقتصادی تر بکند، قصد دارد سیاره های دیگری را برای زندگی انسانها آماده سکونت بکند، او می خواهد در روی کره زمین از انرژی های پاک و تجدید پذیر استفاده کند. او در کودکی شرایط سختی داشته و تنها نکته ای که در شرایط خانوادگی اش برایم جالب بود این بود که همیشه همه ی اعضای خانواده مطالعه می کرده اند.

ساخت خودروهای برقی (تسلا)، موشک های فالکون (که محموله های فضایی را بسیار ارزانتر از شرکتهای فضایی دولتی روسیه و آمریکا به فضا میفرستند)، پنل های خورشیدی، سقف های خورشیدی برای استفاده از منازل که علاوه بر تامین کامل نیازهای منزل به برق، ارزانتر از سقف معمولی هم هستند از جمله کارهای ایلان ماسک است.

بد نیست کسانی که علاقمند هستند،  اینستاگرام ایشان را دنبال کنند

آی دی اینستاگرام تسلا موتور: teslamotors

آیدی اینستاگرام خبرهای ایلان ماسک: elonmusknews

آیدی اینستاگرام ایستگاه بین المللی فضایی: iss


شبکه های اجتماعی

نظرات ما از پرسه زدن در شبکه های اجتماعی سرچشمه می گیرد نه تحقیق و مطالعه ی کتابها. این نوع تقلید از دانایی در واقع الگوی جدید نادانی است.

(کارل گرینفلد)

وه از این آتش روشن

دلم برای مادربزرگ تنگ شده

هنوز فرصت نکرده ام برایش عزاداری کنم

درواقع....هنوز باور نکرده ام رفتنش را

ذره ذره غم می آید و من

خوب یاد گرفته ام که بی خیال باشم

می دانی که...

کاش آبان زود تر تمام شود

هنوز غول مرحله آخرش مانده.....

دیوانگی و عقل از یک جنسند، مانند تاریکی و نور

آزمودم عقل دور اندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را

(به بهانه انتخابات  ایلات متحده)

حتی اگر نباشی، می آفرینمت، چونانکه التهاب بیابان سراب را

قیصر امین پور

پا....ییز

چقدر تو عجیبی ای پاییز رنگارنگ

انگار تمام زندگی من تنها در تو خلاصه شده است

من روزی در تو به دنیا آمدم

در تو گریستن آموختم

در تو شرع به درس خواندن کردم

در تو عاشق شدم

در تو به اوج رسیدم

در تو له شدم

در تو زنده به گور شدم

در تو زندگی را دوباره آغاز کردم

و میدانم

روزی

در تو

خواهم مرد

در توی لعنتی قشنگ دوست داشتنی وحشتناک

در طول همین سه کلمه

مهر

آبان

آذر.

تسلیم نشو!

یا انجام‌ش بده یا بمیر؛ اما تسلیم نشو

شهربانوی قصه های کودکی ام

از وقتی یادم میاد، مادر بزرگ (مادر پدرم) را "مادر" صدا می کردیم. با اینکه سنشون خیلی زیاد بود و تقریبا خیلی چیزها رو فراموش کرده بود، منو خوب به خاطر می آورد. هرچی بود، ما چند سال با هم زندگی کرده بودیم. بچه که بودم، وقتی چمدون قدیمیشو باز میکرد، کنارش می نشستم و ازش میخواستم وسایل قدیمیشو بهم نشون بده. همون موقع ها بود که یک صندوقچه چوبی سبزرنگ بهم داد. منم وسایل باارزشمو داخلش نگه میداشتم. هنوز اون صندوقچه را دارم. چند سال پیش بهم گفت که یک دستمال، بالشت و یک رو انداز برایم دوخته و گذاشته کنار. وقتی گرفتمشون، دیدم خودش با دستهای لرزانش برایم حاشیه دوزی کرده و اسمم را نیز روی دستمال دوخته. فکر نمیکردم روزی همون دستمال بشه یادگار مادربزرگ....

این دو سه سال اخیر که دیگه نمیتونست حرکت کنه، هر بار که میرفتم دیدنش، سعی میکردم که سر به سرش بذارم و بخندونمش. بهش سلام نظامی یاد داده بودم، وادارش میکردم بشکن بزنه، ایشونم سعی میکرد همه رو انجام بده. مادریزرگ در تاریخ شنبه هفته گذشته (95/7/17) به رحمت خدا رفت.  حالا دیگه میدونه پسرش و نوه اش خارج نرفته اند، حالا دیگه پیششونه، دیگه بهانشونو نمیگیره...

بعضی از دلتنگیها یه جور خاصی اند، شبیه هیچ دلتنگی دیگری نیستند...

از ره غفلت به گدایی رسی

آقا یک بیت  شعر یادم افتاد، گفتم  بگردم کاملشو براتون بنویسم: (از رهی معیری)


چشم فروبسته اگر وا کنی

درتو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تونیست

از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا؟

بی خبر از خویش چرایی چرا؟

صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی

از ره غفلت به گدایی رسی

ور به خود آیی به خدایی رسی

پیر تهی کیسه بی خانه ای

داشت مکان در دل ویرانه ای

روز به دریوزگی از بخت شوم

شام به ویرانه درون همچو بوم

گنج زری بود در آن خاکدان

چون پری از دیده مردم نهان

پای گدا بر سر آن گنج بود

لیک ز غفلت به غم ورنج بود

گنج صفت خانه به ویرانه داشت

غافل از آن گنج که در خانه داشت

عاقبت از فاقه و اندوه و رنج

مرد گدا مرد و نهان ماند گنج

ای شده نالان ز غمو رنج خویش

چند نداری خبر از گنج خویش؟

گنج تو باشد دل آگاه تو

گوهر تو اشک سحرگاه تو

مایه امید مدان غیر را

کعبه حاجات مخوان دیر را

غیر ز دلخواه تو آگاه نیست

ز آنکه دلی را بدلی راه نیست

خواهش مرهم ز دل ریش کن

هر چه طلب می کنی از خویش کن