روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

بنوش (چای البته)

چایت را بنوش و نگران فردا مباش

از گندمزار من و تو

مشتی کاه میماند برای بادها و یادها...

(ن.ی)

دیوانه

(بی مخاطب. مخاطب فقط خودم هستم. لذا ممکن است برای سایرین کمی گنگ باشد)

وقتی انسان از درد دیوانه می شود، دیگران دردش را نه؛ فقط دیوانگی هایش را می بینند... (مورات منتِش)

گاهی باید بی حس شوی و بگذاری که بگذرد.

که دردش آزارت ندهد.

دست کسانی که به وجودش آورده اند درد نکند. خوب توانستند زندگی را از خلق بیچاره بگیرند. خوب توانستند لبخند ها را بربایند. هیچ کس را دیده اید که اینچنین تیشه به ریشه مملکت خویش زده باشد؟ غافلند از اینکه به ریشه خویش میزنند و زود تر از مملکت خویش سقوط می کنند.چقدر با الف بامداد همذات پنداری میکنم، مخصوصا آنجا که میگفت: آه  اسفنیار مغموم، تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی....


در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک!
 که خاک را سبز می خواست وعشق را شایسته ی زیباترین زنان
 که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید
چه مردی! چه مردی که می گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
 که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق 
میدان خونین سرنوشت، به پاشنه ی آشیل در نوشت!
روئینه تنی که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهایی بود!
آه اسفندیار مغموم:
 ترا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
آیا نه!
 یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فریاد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدایی بودم من!
 شکلی میان اشکال!
و معنایی یافتم
من بودم و شدم  
نه بدان گونه که غنچه ای گلی
 یا ریشه ای که جوانه ای 
یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که 
عامی مردی شهیدی!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بی نوا بندگکی سربه راه نبودم!
و راه بهشت مینوی من
بُز رو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ئی که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
وخدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی
و کوه وار پیش از آنچه به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی!
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند!
بتی که دیگرانش

می پرستیدند!

قانون دنیا

دنیا قانون عجیبی دارد

هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمیکنیم

و خدا نکند که آن یک نفر تنهایت بگذارد

آنوقت

حتی با خودت هم

غریبه می شوی....

ح.پناهی

پ.ن.: به قول یکی از دوستان بازیگر سینمای هالیوود، قانونها برای شکسته شدن وضع شده اند...

یکی از اساتید دوران لیسانسم هم همین مفهومو به یکی از دانشجو ها میگفت. میگفت افتادن برای دانشجوست.

 پ .ن.: خسته ام از دل خوش کنک های مداوم و بی اثر، مدتهاست که تنها خسته ای در راهم که نفس نفس زنان آخرین جرعه های جانش را می بخشد و میرود...

پ.ن.: و چه خوب شد که تو آمدی. دلم قرص شد. برای حرفهایم از این به بعد شاهدی دارم.

پ.ن.: دیگر کارم تمام است. می دانم. دیگر من نیستم. بیخودی با امیدهای واهی و تظاهر به قوی بودن دلم را خوش نمیکنم. بعد از این ، تنها جسمی از من باقی می ماند که وظایفش را انجام میدهد. دوست میدارد، دوستش میدارند، راه می رود، کار میکند، می خورد، می خوابد، می خواند، اما دیگر، خودش نیست.

پ.ن.: این مردم را به حال خود وامی گذارم. تا زمانیکه تنها نوک بینی هدف دیدارشان است. و عقل و هوش وابسته به همین بُردِ اندکِ بینایی. درست یا غلط، مهم نیست. دیگر کاری ندارم.

پ.ن.: و من یک تنه، به جنگ رفته ام. یک تنه باید تمام قوانین بالا را بشکنم. یک تنه همه چیز را در هم شکسته ام.


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست


شرمنده ات نمی کنم. میدانی که.

آسوده باش.

اما

وَه از این آتش روشن

که به جان من و توست

زندگی یعنی همین آتش روشن.


More is the key, not less

Drink more water.

Eat more veg.

Get more sleep.

Exercise more often.

More is the key, not less.

زندگی در جریان است

با اینکه دکارت در سن 54 سالگی وقتی از بیماری آنفولانزا گونه ای که به ذات الریه انجامید پیش از مرگش با اشاره به تفاوت میان تن و ذهن، گفت: اینک ای روح من! برای رفتن آماده باش؛ زندگی پس از او ادامه یافت. دست کم سالها پس از مرگش، نامش همچنان جاریست و همین موضوع نوعی از زنده بودن است.

بله، زندگی جاریست و مرگ نیز قسمتی از آن است. به عبارتی زندگی با مرگ معنا پیدا میکند، تا تاریکی نباشد، طلوع نور معنایی نخواهد داشت. پاییز و زمستان است که بهار را همراهی می کنند. در اسطوره های باستانی مرگ زمینه ی زایش و زندگی دوباره است.

دیروز در مراسم ختم آن فرشته کوچولو، یکی از بستگان که سنی از ایشان گذشته است به پسرش گفت: باید با شما مشورتی بکنم برای پیش خرید قبر. پسر گفت: با من از زندگی حرف بزن. برای خرید ملک و مسافرت و ....حرف بزن. در این میان، همسر آن مرد مسن به میان حرفشان پرید و گفت بعد از 120 سال وقتی مردیم هر جا خواستند مار ا به خاک بسپارند. مهم نیست. الان زنده ایم و باید از زندگی حرف بزنیم.

بله، امروز، فرصتی دوباره است برای زندگی. پس بیایید زندگی کنیم و زندگی خود و اطرافیان خود را سرشار از زیبایی نماییم. یادمان باشد، نیکی به دیگران و مهربانی و خیر خواهی، همان راه راستی است که از ما انسانی شایسته تر و بایسته تر می سازد.



واقعه

مجال

بی رحمانه اندک بود و

                                       واقعه

                                                      سخت

                                                                      نامنتظر.

از بهار

حظَِ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

باغ را پژمرده میکند.


از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ی ناسیراب.


برهنه

بگو برهنه به خاکم کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-

که بی شایبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

درآمیختن می خواهم.

از: احمد شاملو

تقدیم به تو، تو که کودکی بیش نبودی . تو که تعداد بهار های زندگیت، به زحمت به عدد سه میرسید . دختر کوچک، تو پاک تر از آن بودی که این دنیا نگاهدار تو باشد. بخواب آرام، نازنین.تو چیزی را از دست نداده ای....این ما هستیم که ...


پ.ن.: دیشب اصلا خوب نخوابیدم. برای اولین بار در طول زندگی، نیمه های شب با صدای فریاد بلندی که همه را ترساند از خواب پریدم. اما حس عجیبی بود، انگار کس دیگری بود که با حنجره  ی من فریاد میکشید. سلول های مغزی من فرمانی برای فریاد صادر نکرده بودند، پس چه کسی بود؟ چه می خواست؟ چه می گفت؟ صبح که از خواب بیدار شدم، با خبر شدم که دختر کوچک سه ساله یکی از دوستان (که نسبتی هم با هم داریم) شب گذشته از دنیا رفته است. از پروردگارم آرامش را عاشقانه برایتان آرزو می کنم.

پ.ن بعدی: رفتم و برگشتم. دوباره هم باید برم. خیلی سخت تر از چیزی بود که تصور می کردم. دیشب در آغوش پدر جان داده بود. امروز مانند عروسکی پیچیده در پارچه ای سفید در آغوش پدر تشییع شد.نتوانستم برای پذیرایی و نهار پیششان بمانم. به پدر و مادرش چی باید میگفتم؟ نمیدونم...لال شده بودم




بی نام

خسته ام. برم یه قهوه درست کنم...


پ.ن.: قهوه ام را خورده ام و دارم به داستان مسافر کوچولو با صدای احمد شاملو گوش میدم...بینظیره....سالهاست که باهاش زندگی میکنم

آشفته بازار

به خودم:

چند وقته که می خوام بنویسم اما نمیشه. اونقدر کار و برنامه های اجرا نشده دارم که نمیدونم به کدومشون برسم. نمیدونم در زمانهای قدیم هم آدما اینقدر درگیر بودند و برای کارهای روزمره شون وقت کم می آوردند یا اینکه این خصوصیت دوره زمونه ی ماست....

به این برنامه ها، حس نا خوشآیند فراموش کردن درسها و آموخته ها رو هم اضافه کنید، ببینید چی میشه دیگه. باید وقتمو بهتر مدیریت کنم. منم به همون اندازه که نیوتن و بیل گیتس و سایر دوستان و بستگان زمان داشتند زمان دارم. 24 ساعت کامل. ( بستگان: الکی مثلا ما فامیل بیل گیتسیم)

باید ABAP رو شروع کنم. باید ITIL رو شروع کنم. باید مطالعه OR را دوباره شروع کنم چون که سال آینده تحصیلی احتمالا دوباره کلاس بر می دارم، امسال که در  دانشگاه کلاسی برنداشتم یه جوری بودم. زبانو باید حتما حتما به جای قابل قبولی برسونم، موسیقی رو باید بیارم در برنامه، ورزش روزانه رو نباید قطع کنم، یک روز در میان باید دو سه ساعت بیشتر سر کار بمونم، مطالعات SAP را باید گسترش دهم و برای دکتری (هرچند که تجربه تلخی ازش دارم) برنامه ریزی کنم، باید پول بیشتری جمع کنم و از چند ماه دیگه دنبال خونه باشم (هرچند که پولش تهیه شده اما خب خونه بهتر پول بیشتری میخواد) و کلی برنامه دیگه که لزومی به نوشتنشون نیست. در میان این همه برنامه و کار، درد گردنم نگرانی بزرگی شده برای من، چیزیه که جلوی تمرکز و مطالعه منو میگیره، از چند ماه پیش که شروع شد، کلی دکتر رفتم، پس از استفاده از دارو و طب فیزیکی و کلی مشاوره، همگی گفتند که باید با ورزش روزانه مداواش کنی وگرنه اگه دیدی داره اذیتت میکنه باید عمل کنی و من نمیخوام عمل کنم. از دردش خسته شدم. هرچند وقتی بطور مرتب ورزشهای مخصوصشو انجام میدم خیلی بهتر میشه، اما گاهی نمیشه مرتب ورزش کرد، و اون موقع است که دردش میره روی اعصاب.

کلی کتاب نخونده دارم که از ترس درد گردن نرفتم سراغشون....

اینها که همه در مورد خودم بود. رسیدگی به امورات خانواده و توقعاتی که از من دارند هم باید تا حدی انجام شوند. پدر و مادر بزرگ از من توقع دارند هفته ای دو یا سه بار بهشون سر بزنم، خاله و دایی توقع دارند حد اقل ماهی یکبار ببینمشان (البته منزل پدر بزرگ هر دو هفته یکبار میبینمشان اما منزل خودشان نه). یکی از دوستان نزدیکم از من توقع دارد که هفته ای یک یا دو بار ببینمش و برای مشاوره و تبادل نظر در مورد کارش  وقت بذارم.بقیه افراد هم به همین ترتیب در جایگاه های بعدی قرار می گیرند.

نمیدونم در 24 ساعت میشه همه اینها را مدیریت کرد یا نه....اما باید از یه جایی شروع کرد، من از انجام جدی تر ورزش شروع کرده ام. چون اگه بتونم این گردن لعنتی رو آرومش کنم به بقیه کارهام هم میرسم. در مورد ABAP از یکی دو نفر از دوستانم که در این مورد ارتباط بیشتری دارند خواسته ام که منابع را برای بفرستند (امیدوارم این کار سریتر انجام شود). ITIL هم یک استاندارد است و ظاهرا خودش دارد می آید به سمت ما (در محل کار). کتاب نخوانده هم همیشه یکی همراهم است. هر زمان که فرصتی به دست دهد کمی مطالعه میکنم، سیمهای گیتار رو عوض کرده ام و روزانه کمی تمرین میکنم (البته این کافی نیست و باید کلاس را شروع کنم). برای زبان با یک معلم خصوصی صحبت کرده ام و گفته ام که من نمیتونم زمان مشخصی رو فیکس کنم و اون باید زمانشو با من هماهنگ کنه، ظاهرا قبول کرده ولی بعید میدونم بتونم باهاش کار کنم، عکسهای اینستاگرامش یه جوریه که نمیشه توضیح داد، با اینکه هزینه کلاس زبان ما توسط محل کارم پرداخت میشه اما تا حالا از این گزینه استفاده نکرده ام. برای دکترا شاید نتونم امسال یا سال دیگه کاری بکنم، اما وقتی OR  میخونم و یا زبان بخونم به اون هم کمک میشه. در مورد OR (Operation Research)o هم باید بگم که رشته اصلی و تخصصی منه و در حد آموزش مقطع لیسانس در ذهنم هستش اما باید جدی تر بخونم و کیفیت مثالها و تمرینها رو ببرم بالا، ضمن اینکه برای دکترا بهش نیاز دارم. کتاب مرجعش همین الانم روی میزمه و یادم نمیاد در این چند ساله ازش دور شده باشم، اما نمیدونم چرا اون به من نزدیک نمیشه.

احساس میکنم به یک دستیار نیاز دارم.......

پ ن:

یادمه در وبلاگ قبلیم یک بار مطلبی از خودم نوشتم، یک نفر که نمیدونستم کیه اومد و گفت تو اینها را اینجا مینویسی که خودتو نشون بدی، و کلی حرف دیگه زد و رفت. حالا برای اینکه سو تفاهمی پیش نیاد میگم که اینطوری نیست. اولا این چیزها را برای خودم و دوستانی که با آنها در ارتباط هستم می نویسم، دوما اینها مواردی هستند که در این روزها ذهن و فکرم را درگیر کرده اند و همه واقیت امروز من هستند.


 

دکتر فیش

بالاخره رفتم

اول گفت که شلوارتو تا زانو بزن بالا، پاهاتو آّب بزن و بعد بنشین. پاهاتو باهم توی ظرف بذار. تا پاهامو توی ظرف گذاشتم، صدتا ماهی کوچولو اومدن دورش و شروع کردن به گاز گرفتن های ریز ریز از پاهام. حس جالبی بود، گاهی قلقلک (مخصوصا وقتی ماهی ها سعی میکردند از بین انگشتهای پام عبور کنند)، گاهی سوزش ریز و زود گذر و گاهی مور مور شدن. 15 دقیقه بعد پاهامو به آرومی از آب درآوردم. ماهی ها که ظاهرا مدتها بود پایی به این خوبی نوش جان نکرده بودند، تا لب آب پاهایم را بدرقه کردند. بعدش دوباره پاهامو شستم و کفشهایم را پوشیدم. حس خوبی داشتم، احساس میکردم پاهام سبک شده، حالا نمیدونم تاثیر دکتر فیش بود یا شستن پاها. کفشهایم که کفپوش طبی دارند هم در این احساس خوب بی تاثیر نبودند، بعدش کلی پیاده روی کردم.

نتیجه گیری اخلاقی: پا عضو بسیار مهمی است، کمی بیشتر ازشان مراقبت کنید.خستگیتون در میره.