روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

شبهای یلدا.....

به تمام مخاطب های خاص

به تمام کسانی که جمع دوستانه و پر مهری ندارند که امشب در کنارشان باشند

و به تمام کسانی که به دلیل دوری، و گرفتاری تنها مانده اند:

یلدایتان مبارک، دلتون پر امید و سرشار از مهر، غم و دلتنگی از شما دور.

به تمام عزیزانی که اینجا را میخوانید

به تمام دوستان مجازی و حقیق خودم

شب یلدا، بر شما شاد و فرخنده باد. مقدار متنابعی انرژی خوب و قشنگ و مثبت تقدیم به شما.


الف. بامداد

در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک!
 که خاک را سبز می خواست وعشق را شایسته ی زیباترین زنان
 که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید
چه مردی! چه مردی که می گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
 که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق 
میدان خونین سرنوشت، به پاشنه ی آشیل در نوشت!
روئینه تنی که راز مرگش، اندوه عشق و غم تنهایی بود!
آه اسفندیار مغموم:
 ترا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
آیا نه!
 یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد
من تنها فریاد زدم نه!
من از فرو رفتن تن زدم!
صدایی بودم من!
 شکلی میان اشکال!
و معنایی یافتم
من بودم و شدم  
نه بدان گونه که غنچه ای گلی
 یا ریشه ای که جوانه ای 
یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که 
عامی مردی شهیدی!
تا آسمان بر او نماز برد!
من بی نوا بندگکی سربه راه نبودم!
و راه بهشت مینوی من
بُز رو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ئی که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند
وخدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیر آهن کوه مردا که تو بودی
و کوه وار پیش از آنچه به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی!
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند!
بتی که دیگرانش

می پرستیدند!

به مناسبت زادروز الف بامداد (با یک روز تاخیر)


لحظه دیدار

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز میلرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!

های، نپریشی صفای زلفکم را، دست!

و آبرویم را نریزی، دل!

-ای نخورده مست-

لحظه ی دیدار نزدیک است

(مهدی اخوان ثالث)

زودتر بیا

شیرینی زندگانی بیش از یکبار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هربار تازه اند، هر بار تازه تر...

(م.دولت آبادی)

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است

(مهدی اخوان ثالث)

تقدیم به خشایار که یک ماهه یک لحظه از فکرش غافل نبوده ام

زگهواره تا گور دانشجو (بجوی)

روز دانشجو رابه تمامی دانشجویان این سرزمین شادباش می گویم.

به دوستان دانشجوی وبلاگیم که برایم عزیز و دوست داشتنی هم هستند همینطور.

امیدوارم رسالت اجتماعی دانشجویی که همان پیشگام بودن در عرصه روشنگری و شفاف سازی است در کنار گسترش مرزهای علم و فن آوری، هیچگاه از خاطر آن عزیزان کمرنگ نشود.

فوتبالوژی

همه ی بازی بارسا و رئال یک طرف، تکنولوژی پردازش تصویر اینتل یک طرف. آقا یا خانم تکنولوژی پردازش اینتل! دمت گرم. کلی حال کردم با تو.

راننده تاکسی

امروز صبح سوار تاکسی بودم، راننده (که جوانی حدودا 30 ساله به نظر می رسید) آهنگی از داریوش که از دنیای این روزهاش که همقد تن پوشش شده میخونه رو گذاشته بود و به قسمت "هرشب تو رویای خودم" که میرسید همراهش میخوند که بی مقدمه از من پرسید، میتونم یک سوال ازتون بپرسم؟ گفتم بله خواهش می کنم بفرمایید. گفت: نظرتون راجع به بخشش چیه؟ از حرکات بدن و نوع حرف زدنش معلوم بود یه چیزی مثل خوره داره روحشو میخوره... گفتم بخشش در کل چیز خوبیه، میخواستم بگم چطور مگه و در چه خصوصی...که خودش گفت: یک نفر منو بدجور اذیت کرده، روحمو آزرده، لهم کرده، زیر پا لگدمالم کرده، داغونم کرده...پیش خودم فکر کردم لابد شکست عشقی خورده یا چیزی شبیه به این که خودش دوباره گفت یک نفر زنشو اغفال کرده و...روی تخت خونه اش باهاش خوابیده و سه سال پیش این اتفاق افتاده اما همسرش که دچار عذاب وجدان شدیدی شده بوده امسال (ابتدای سال 95) اعتراف میکنه و بهش اطلاع میده و توبه میکنه. درحالیکه یکه خورده بودم و انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم ازش پرسیدم غریبه بوده یا آشنا، گفت غریبه بوده. و گفت کینه و خشم و غم سراسر وجودشو فرا گرفته بوده و قصد کشتنشو داشته اما با خودش و خدای خودش خلوت کرده و با خودش گفته اگر بکشش قلبش تیره و تار میشه و بخاطر خدا بخشیده. و ادامه داد اما الان تردید دارم، نتونستم بطور کامل ببخشم. پرسیدم تردید داری که بکشیش یا ببخشیش؟ گفت که نه، تردید دارم که اگه ببخشمش به خودم ظلم کرده ام یا در حق خودم خوبی کرده ام....

واقعا با درماندگی حرف میزد، و من که فرصت فکر کردن نداشتم، از دیدن شکسته شدنش عذاب میکشیدم و اندوهگین بودم، بهش گفتم اگه مدرک قابل استنادی داری باید اقدام قانونی انجام بدی، اما...گفت مدرکش، همسرشه. و وقتی همسرش پیشش اعتراف کرده خدا محبت همسرشو در قلبش صدبرابر کرده و شیفته و عاشق همسرش شده...

درحالیکه داشتم به مقصد می رسیدم و باید پیاده می شدم، کرایه اش را بهش دادم و گفتم، ببخش و رهایش کن و رهاشو. بخاطر خودت، که آرامش داشته باشی، بخاطر زندگیت و همسرت. و پیاده شدم....

قلبم به درد آمده بود. واقعا خرد شده بود. اما از طرفی خوشحال بودم که اقدام بدتری انجام نداده بود و خوشحالتر بودم از اینکه محبت همسرش در قلبش چندین برابر شده بود و همین برایش کافی بود...

به یاد سفری که دو سال پیش به اصفهان داشتم افتادم. در یکی از مکانهای توریستی نشسته بودیم منتظر چای زعفرانی و نبات و گوش فیل بودیم که یک گروه توریست آلمانی که اغلب زوج های پیر بودند آمدند و کنار ما نشستند. یک خانم میانسال ایرانی، راهنمایشان بود. سر صحبت باز شد و کمی خوش و بش کردیم و عکس گرفتیم (گرفتند) صحبت رسید به تفاوتهایی که با ما داشتند. اون خانم که راهنمایشان بود گفت که اینها واقعا انسانند، مردها و زنهایشان واقعا به هم وفادارند، با اینکه در  محیطی که زندگی میکنند انواع آزادیها را دارند اما به هیچ وجه اهل سو استفاده نیستند. و واقعا در رفتارشون این وفا داری و عشق نسبت به هم موج میزد...با خودم گفتم ای کاش زوجهای ایرانی هم اینچنین بودند و انسانیت را از اینها یاد می گرفتند...(البته منظورم آندسته از زوجهاییست که اینگونه نیستند. نیایید اعتراض کنید که همه اینچنین نیستند و از این حرفها)

هنوز از فکر اون راننده بیرون نیومدم...امیدوارم آرامش و شادی دوباره به زندگیشان بازگردد....

یک خاطره دور....

بچه بودم، حدودا 6 سالم بود. به دلیل جدایی پدر و مادر، زمانیکه پدر سر کار بود، توی خونه تنها بودم.یک روز صبح، حدودا ساعت 10 یا 11 بود، به شدت نیاز به رفتن به دستشویی داشتم (گلاب به روتون). هرکاری میکردم کمربندم باز نمی شد. زنگ زدم اداره، پدرم نبود. زنگ زدم به یکی از دوستان پدرم، بهش گفتم. بنده خدا با موتور اومد خونه، کمربند منو باز کرد.

تا سالها بعد از اون روز، هر بار که منو میدیدبا تهدید و شوخی میگفت، خاطره کمربندو تعریف بکنم؟؟؟

امروز صبح نمیدونم چرا یاد این خاطره افتادم. یک لحظه موندم که باید با یاد این خاطره خوشحال باشم یا ناراحت...

گذشته ها گذشته دیگه....بیخیال...

آقای دوست پدر! آن خاطره را اینجا برای همه گفتم. دیگر تهدیدها اثری ندارد :)))

ایلان ماسک

-پسری که فانتزی هایش درباره فضا و نبرد بین خوب و بد است، چیزی ورای فوق العاده است.

-در حالیکه مارک زاگبرگ به شما کمک می کند که عکس های فرزندانتان را به اشتراک بگذارید، ماسک میخواهد نژاد بشر را از خودخواهی یا نابودی تصادفی نجات دهد.

-ما تلاش کردیم کمی از کودکی سختش را جبران کنیم.

-یکی از سخت ترین کارها این است که بفهمیم چه سوال هایی را باید بپرسیم.

-آنها برای هر بار پرتاب موشک یک فراری میساختند درحالیکه با یک هوندا آکورد هم ممکن بود بتوان همان کار را انجام داد.

(زندگینامه ایلان ماسک، نوشته اشلی ونس ترجمه مریم قمری)

پی نوشت: ایلام ماسک مدیرعامل و بزرگترین سهامدار شرکتهای تسلا و اسپیس ایکس است. او در حال نجات کره زمین و انسانهاست. از وقتی زندگی نامه اش را خوانده ام، روزی نبوده که بهش فکر نکرده باشم. هربار که آلودگی هوای تهران را می بینم به یادش می افتم. او شخصی بینظیر است. او میخواهدسفر به فضا را ارزانتر و اقتصادی تر بکند، قصد دارد سیاره های دیگری را برای زندگی انسانها آماده سکونت بکند، او می خواهد در روی کره زمین از انرژی های پاک و تجدید پذیر استفاده کند. او در کودکی شرایط سختی داشته و تنها نکته ای که در شرایط خانوادگی اش برایم جالب بود این بود که همیشه همه ی اعضای خانواده مطالعه می کرده اند.

ساخت خودروهای برقی (تسلا)، موشک های فالکون (که محموله های فضایی را بسیار ارزانتر از شرکتهای فضایی دولتی روسیه و آمریکا به فضا میفرستند)، پنل های خورشیدی، سقف های خورشیدی برای استفاده از منازل که علاوه بر تامین کامل نیازهای منزل به برق، ارزانتر از سقف معمولی هم هستند از جمله کارهای ایلان ماسک است.

بد نیست کسانی که علاقمند هستند،  اینستاگرام ایشان را دنبال کنند

آی دی اینستاگرام تسلا موتور: teslamotors

آیدی اینستاگرام خبرهای ایلان ماسک: elonmusknews

آیدی اینستاگرام ایستگاه بین المللی فضایی: iss