روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

Amor

عشق فقط یک واژه نیست که همینطور تصادفی ادا بشه

توی یک لحظه و بدون فکر

عشق از اون دسته پدیده هاست که بی گفتن کلمه ای احساس میشه

اون موقعی که لبخند میزنی و گونه هات از شرم سرخ میشه

عشق

گاهی اصلا سراغت نمیاد چون اگه صداش نزنی از کنارت رد میشه

گاهی وقتی پی عشق میگردی خیلی دیر پیداش میکنی

چون پیشتر یکی دیگه صاحبش شده بوده

عشق هیچ مرز و فاصله ای نمی شناسه

عشق...مکان و زمان براش بی مفهومه

اون میاد و بعد گم میشه میون آدمها و ساکت توی ترانه هاشون جا خوش میکنه

میون یه تبسم تو دل یه مرثیه

عشق یعنی بخشودن همه چیز بی هیچ سرزنشی

یعنی فراموش کردن و برگشتن به نقطه شروع

یعنی لب بستن و قدم زدن توی سکوت

یعنی بخشیدن بی هیچ چشمداشتی....


پی نوشت: با صدای خولیو بخونیدش، ترجمه یکی از ترانه هاشه.

یاد داشت بدون مخاطب

یادداشت بدون مخاطب. صرفا جهت ثبت لحظه ها و درس گرفتن از گذشته.

میگم: دیشب خوابشو دیدم. خیلی واضح. میدونستم دارم خواب می بینم، اونم میدونست اومده به خوابم. اومده بود به من سر بزنه. ازش خواهش کردم یکم بیشتر بمونه، گفت باید بره، بغلم کرد بعدشم رفت. رو کرده به من میگه: هنوزم بهش حس داری؟ میگم: بله، حس من ذره ای تغییر نکرده. میگه: با اینکه دیگه نیست؟ میگم :بله. میگه: خیلی مردی. اما حواست باشه به این چیزی نگی، خیلی گله...حواست باشه دل کسی که هستو بخاطر کسی که نیست نشکنی...

میگم همه ی اینها رو میدونم. فکر کردی چرا اینقدر صبر کردم؟ اگه میخواستم بخاطر اتفاقی که افتاده و نیازی که داشتم، با یکی دیگه باشم که در حق اون طرف ظلم میکردم، اون طرف هم حق داره منو برای خودش داشته باشه، باید صبر میکردم، باید برای خودم حلش میکردم، باید یاد میگرفتم که نباید مقایسه کنم، هیچ کس توی زندگی نمیتونه جای کس دیگه ای رو بگیره، باید اینو میفهمیدم، باید بزرگتر و قوی تر میشدم، باید یاد می گرفتم که هر کسی جای خودشو داشته باشه،نه جای کس دیگه ای رو... اگه کسیو بخوام باید برای و به خاطر خودش بخوام،نمیتونستم خود خواه باشم و بخاطر نیازم با کسی باشم...وگرنه این همه صبر نمیکردم....این همه تنهایی کشنده نمی کشیدم....میگم حواسم بهش هست، نمیخوام به هیچ وجه ناراحتیشو ببینم، اصلن نمیتونم...

میگه: دم شما گرم واقعا، کمتر مردی مثل شماست. الهی بمیرم، بچه با چقدر آرزو رفت....

میگم دل کسی که هستو بخاطر کسی که نیست نمیشکنم. خیالت راحت باشه. همانطور اون شب لعنتی توی پیاده روی شلوغ خیابون زار زدم اما جلوی کسی که معلوم شده بود بعد از یه مدت دیگه نخواهد بود  ذره ای نشون ندادم، اینجا هم خیلی وقته که حلش کردم، با اینکه ازم خواسته براش تعریف کنم اما نه تنها چیزی نگفتم، ذره ای هم در رفتارم تغییری نداده ام. خیلی دوستش دارم،اونم جای خودشو توی قلبم داره،  میدونم اینطوری اونی که نیست هم خوشحالتره.

میگه: تبریک میگم بهت واقعا تبریک میگم، خیلی قوی هستی. خیلی موفق باشی.

میگم: ممنون. اینا رو دارم به تو میگم، چون تو گذشته منو دیدی، مطمئن هستم که بد منو نمیخوای. اینطوری منم آرومتر میشم. فردا میشه شش سال.....

پس، میبینمت....فعلا بای. میگم: میبینمت. فعلا.

.....

روزگار ما رو دست کم گرفته. چنان لبخند میزنم که از کرده خود شرمگین شود. انتقام همه اینها را با خنده خواهم گرفت.

او رفت و این خود، شعر بلندیست. اما من خوب شده ام. دلتنگشم اما خوبم. بغض دارم اما حالم خوب است. زیبایی را زندگی میکنم و این موهبت کمی نیست. هم برای من، هم برای او و هم برای این.



سال بلوا

....بعدا او را همانجا دیدم که سرش را بر روی پله ها گذاشته بود و اصلا برایش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج میزند. و اصلا اهمیت نمیداد که زیر آن باران ریز ریز دارد خیس می شود. انتظار می کشید. من از کنارش گذشتم و در کوچه ها دنبال خودم راه افتادم.

مگر نمیشود آدم گریه خودش را در شش سال پیش شنیده باشد؟

اگر ... بجای او بود میگفتم یادتان هست دستهای شما را شستم؟ و او جواب می داد من که از دنیا دست شسته ام...

مگر نمی شود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

صورتم را شانه به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. اما ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش.

دیوانه ی خواب بودم و خواب از من می گریخت. عذابی که تمامی نداشت، مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچکدامشان را نمی توانستم بپوشم. گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکر ها دانستم که برگشته ام. با خودم، گذشته ام و با یاد او کلنجار می رفتم. بر میگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدایم می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی میچکید بوی خاک می آمد. مزه ی خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، اما من نمی توانستم.

انگار قلبم را از سینه بیرون می کشیدند و در دست می فشردند. صدای گریه خودم را از سالهای قبل می شنیدم....


عباس معروفی- سال بلوا


خوشی

مگس های بیجان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون ولشان می کرد.

گفتم: چرا نمیکشی شان، این همه به خودت زحمت می دهی؟

گفت: خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم.


عباس معروفی-سال بلوا

رفت

کلی نشستم و نوشتم ولی همه رو پاک کردم. دوست ندارم جزییات ناراحت کننده ای که در این چند روز دیدم رو بنویسم و اندک دوستان مجازیم رو ناراحت کنم. ما عزیزی رو از دست دادیم، خیلی ناگهانی، و تمام. ایشون به معنای واقعی انسان بودند، برای مراسمشون حدود دو تا سه هزار نفر شرکت کرده بودند.... و من، با کلی خاطره، از کودکی، از مسافرتها، از خوشیها و ناراحتیهایی که در کنار هم بودیم، و از همراهیی ها، مانده ام در ناباوری.

یکی از عزیزترین افراد خانواده، دیگه بینمون نیست.

و البته مرگ هم بخشی از زندگی است. نقطه آغاز دیگریست. هراسی از مرگ ندارم. خوشا به سعادتش که اینگونه خوشنام و راحت و بی درد رفت. آسوده بخواب عمو سهراب عزیز

پی نوشت: آبان ماه، برای من یادآور خاطرات خوبی نیست. وحشتناک ترین اتفاقات زندگیم در این ماه رخ داده. هرچند سفت و سخت شده ام در مقابلشان، هرچند که زندگیم را میکنم، اما آبان که میرسد، جای زخم هایش درد میگیرد.

آیا شما در مدار سرنوشت خویش قرار دارید؟

زندگی فقط یک بار اتفاق میافته. درسته؟ خب. حالا بیاییم به زندگی خودمون کمی دقت کنیم. آیا  ما در حال زندگی خودمان هستیم؟ اصلا زندگی خودمان چیست و کجاست؟ اندیشیدن به این پرسش هم خالی از لطف نیست: ما برای خودمان زندگی میکنیم؟ یا برای همسایه؟ همکار؟ همکلاسی؟ فلان فامیل؟ بهمان دوست و آشنا و دیگران؟ خودمان کجای زندگی خود ایستاده ایم؟

الگوهای ما در زندگیمان چه کسانی هستند؟ قهرمانان یا افراد مشهور؟ کدام یک مناسب الگوبرداری هستند؟اصلا الگویی داریم؟ اگر داریم، فقط تقلید میکنیم؟ یا راه و روش و قوانین را می آموزیم و بعد زندگی خودمان را میکنیم؟

راستش خیلی ها در این مورد اشکال دارند.من هم مستثنا نیستم البته. گاهی زندگی ما رو دیگران تعیین میکنند (همه درگیرش هستیم. گاهی آگاهانه و بیشتر مواقع ناآگاهانه). باید یاد بگیریم که از یه جایی به بعد زندگی خودمان را داشته باشیم. مثل دانشجوی یک کلاس هنری، مثلا نقاشی یا موسیقی. قوانین و مهارتهای آن را یاد بگیریم، بعدش برویم و نقاشی خودمان را بکشیم، ساز خودمان را بزنیم نه تکرار اثرات دیگران.

برای این کار باید یاد بگیریم که بر مدار سرنوشت خویش قرار بگیریم. باید یاد بگیریم که شادی های واقعی را دنبال کنیم. خیلی از چیزها به تبع آن درست خواهد شد.

باید برای خوشبختی تلاش کرد. راه پیدا کردن خوشبختی اینه که لحظاتیکه بیشتر از همیشه شاد هستیمو به خاطر بسپاریم، -نه لحظه هایی که هیجان زده هستیم یا جو گیر میشیم، بلکه لحظه هایی که عمیقا شادیم_ لازمه این کار، اندکی تحلیل کردن خود است. آن چیست که شما را خوشحال میکند؟ همونو حفظش کنید. بدون توجه به آنکه مردم به شما چه می گویند (همسایه و همکار و فامیل  و ....) این چیزیست که "دنبال کردن سعادت خود" نام دارد.


توضیح: به این مطلب در کتاب قدرت اسطوره (کمپلبل) اشاره شده و من خوانش ساده و کوتاهی از آنرا اینجا نوشتم. قطعا کامل و جامع نیست اما ممکنه برای برخی شروع یک ایده، اندیشه و یا تفکر سازنده باشد.

پی نوشت بعدی، برخی از عبارت ها وجمله هایی که دوست داشتم:

-تعریفی از خداوند وجود دارد که بسیاری از فیلسوفان آن را تکرار کرده اند. خداوند حوزه ای قابل درک است-حوزه ای که ذهن آن را می شناسد نه حواس- که مرکزش در همه جا هست و محیطش در هیچ کجا نیست. و مرکزش درست همانجاییست که شما نشسته اید. و مرکز دیگرش جایی که من نشسته ام. و هر یک از ما تجلی آن رمز هستیم. این درک اسطوره شناختی زیبایی است که به شما حسی از اینکه چه کسی و چه چیزی هستید می دهد.

- نمیتوان گفت که زندگی بیهوده است چون به گورستان ختم می شود.

- دنیای امروز با دنیای پنجاه سال پیش فرق دارد. اما زندگی درونی انسان دقیقا همان است که بود.

-شما فقط یک بار زندگی میکنید، و ناگزیر نیستید آن را برای شش نفر زندگی کنید، به زندگی خود توجه داشته باشید.

- آن نیرو در درون شماست. بروید و پیدایش کنید