روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که برخی آدمها فقط می توانند در قلبمان بمانند نه در زندگیمان...

امروز کاری کن

چیه؟ به ما نمیاد بریم توی برفها و برف بازی کنیم بعدش بخوریم زمین؟ یا بهمون نمیاد جلسه اول کلاس دانشگاهو تعطیل کنیم و در عوض راه بیفتیم بریم توی کتابفروشی های میدون انقلاب و بیخودی هی چرخ بزنیم و یک مکعب روبیک بخریم و هی یذره تغییرش بدیمو از ترس اینکه دیگه نتونیم درستش کنیم فورا به حالت اول برش گردونیم؟ نمیاد؟

میاد برادر من، میاد خواهر من....

نه که فکر کنید خوشی زده زیر دلمون ها...نه....ما زدیم زیر دل خوشی.  خوشی بیچاره ظاهرا هیچ جا جایی نداره...

مدت زیادیست که هیچ کس حالش خوب نیست. اگر هم هست خیلی زود گذره، یا اغلب حفظ ظاهره.... انگار این ناخوشی و غم، اپیدمی شده....هر وبلاگی که میخونم، پای درد دل هر کی که میشینم، بوی اندوه به وضوح به مشامم میخوره. هرچند در این میون شادی هایی هم وجود داره...

انگار همه آغاز به مردن کرده اند...انگار همه مرگ خویش را انتظار می کشند...انگار هیچ چیز قرار نیست تغییر کند....

همه مشکل دارند، یکی با شغلش، یکی با رشته اش، یکی با دوستانش، یکی با شرایط خانوادگیش، یکی با همسرش، یکی با رییسش، یکی با فرزندش، معمولا همه ترکیبی از اینها را در یک پکیج برای خود دارند. هر کسی توی زندگیش ممکنه تجربیات تلخی داشته باشه...همه بروند و بمیرند؟ نه.

دیگه اینکه بشینی و فکر کنی و برای یکی یا دوتا از دوستات یا فامیلهات غصه بخوری و چاره جویی کنی فایده نداره. باید فکر اساسی تری کرد، باید تصمیم استراتژیک گرفت. اما چه فکری؟ چه تصمیمی؟ چه کاری از دست من بر میاد برای سایرین؟ چطور میتونم به بقیه کمک کنم؟ شاید بهتر باشه از خودم شروع کنم....

ای خودم: آینده وجود نداره.فهمیدی؟ آینده ای نیست. اشتباه به تو فهمانده اند که در آینده همه چیز درست می شود، تو بشین و منتظر باش.پس چه باید کرد؟ خب آینده وجود نداره، ساختنیه. اینو سعی کن بفهمی. آینده ساختنیه و برای ساختنش به اکنون نیاز داری. باید الان کاری بکنی. باید دگرگون بشی باید متحول بشی باید دست از سکون و انتظار برداری باید کار کنی باید انرژی مصرف کنی برای ساختن نه فرسوده شدن باید خسته بشی حرص بخوری زمین بخوری و دوباره بلند بشی باید یاد بگیری و یاد بگیری باید قابلیتهاتو افزایش بدی باید یاد بگیری چطور کار کنی چطور استراحت کنی چطور تفریح کنی...بهبود گذشته شاید کمک چندانی بهت نکنه، گاهی باید ولش کنی؛ از نو شروع کنی، روشهاتو تغییر بدی، طرز فکرتو متحول کنی...روی دیوارهای گلی و پوسیده نمیشه ساختمان بزرگ و محکمی ساخت....گاهی باید اول دیوارهای پوسیده موجود رو خراب کنی، بعد از ابتدا بسازی...

...

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت شاد نیستی آن را تغییر ندهی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی ات

ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری کن...

(پابلو نرودا)




n-Dimention or (n+1)-Dimention,? That's a question

وقتی به هر دلیلی چند صباحی از نوشتن باز می مانم،  نوشتن دوباره و چند باره اندکی دشوار می شود.

روزهای گذشته  درگیر ممیزیها و گزارش دادن ها بودم و مجالی برای اندیشیدن آزاد نداشتم، چند وقتیست که تمام شده اما چند روز دیگر، مجددا ممیزی سیستم های دیگری شروع می شود و کارهای مربوط به انتهای سال نیز آغاز، بدین سبب درگیری های مازاد دوباره همراهم خواهند شد. اما باکی نیست، به قول پدر بزرگم، تا باشه از این جور درگیریها باشه.

اما با این حال،  یکی از گره های ذهنی  من این است که راه و رسم اندیشیدن را پاک از خاطر ببرم.

دیشب باران قشنگی میبارید و هوای اینجا را بسیار لطیف کرده بود. من هم از سر کار که برگشتم، فورا لباسهای ورزشی ام را پوشیدم، هدفون به گوش مشغول دویدن شدم.خیلی حس خوبی بود، وقتی قطرات بارن را روی گونه هات حس میکنی، گویی  سرانگشتان پر مهریست که تو را نوازش می کنند. در این بین گوشیم هم هی میخوند:

When I need you,  just close my eyes and I'm with you...

به این فکر میکردم که واقعا اگه به کسی نیاز داشته باشیم، چشممونو ببندیم و مجسمش کنیم، همه چیز حله؟ نیاز به بودن اون شخص از بین میره؟ خب طبیعتا خیر، چون اون فقط یک فکر و یک تجسمه، اما اگه خاطرات مشترک باشه چی؟ اونها که روزی واقعی بوده اند...پاسخ بازم خیر است. خلاصه در میان همین افکار غوطه میخوردم و میدویدم که به ناگاه فکری به ذهنم رسید. اگر ما هم از جنس همون افکار و تجسم و خاطرات بشیم چی؟ به این معنی که من از جنس فکر بشم، اون شخص هم از جنس فکر بشه، و افکارمون همدیگر را ببینند....آخه فکر مستقل از زمان و مکانه، در همین بین، پرسش دیگری در ذهنم شکل گرفت. انسان چند بعدی است؟ ما چند بعدی هستیم؟ طبیعتا جسم فیزیکی ما در فضای سه بعدی محدود شده، اما شخصیت، افکار و روحمان چطور؟ با خود گفتم، بعید میدانم ذهن انسان محدود به سه بعد باشد، لاقل نشانه هایی وجود دارد که اینگونه نیست. همین که محدود به مکان و زمان نیست، پس در امتداد چه بعدی حرکت میکند که میتواند در زمان به گذشته برود و در مکان به خیلی جاها؟ اگر توانایی رفتن به یک بعد بالاتر را داشتیم، چقدر توانمند تر می شدیم...چقدر بینا تر و دانا تر می شدیم. دقیقا مانند  اون مثال عقرب و مگس بر روی یک صفحه کاغذ، اگر دور تا دور صفحه را آتش بزنی، عقرب، هرچقدر توانمند و دارای زهری کشنده باشد، توان نجات خویش را ندارد، محکوم به سوختن است اما مگس، به راحتی، بدون زحمت و با چند بار بال زدن، با استفاده از بعد سوم، خود را از مهلکه می رهاند. حتما شنیده اید که میگویند فلانی آدم تک بعدی است....خب، واضح است که یعنی چه.

نتیجه: تعداد بُعدهایتان را بالا ببرید. روزی شما را از مصیبتی نجات خواهد داد و این توانمندی شماست.


پی نوشت: از قدیم به مساله بُعد علاقه داشتم. بُعد فضاهای برداری، بُعد فیزیکی و بَعدها، تعداد درجه آزادی حرکت رباطها و تجهیزات....

دوباره نوشت: یک حسی درونی بهم میگه ما دست کم پنج بُعدی هستیم. زمان (بُعد چهارم) و یک بُعد ناشناخته بعنوان بُعد  پنجم که میتونه آگاهی باشه، شعور کیهانی باشه، نوعی حرکت فیزیکی در فضا برای جاهایی که فیزیک کلاسیک صدق نمیکنه باشه....

پی نوشت بعدی: دوست عزیزم، برای شفای مریضتون عاشقانه دعا خواهم کرد. قوی باش. تو بزرگتر از همیشه هستی. تکیه گاهش هستی، باید قوی و شاد باشی، آرزو میکنم که هرچه زودتر خوب خوب شوند....