روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
روزگار نو

روزگار نو

گر زخیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را

شهربانوی قصه های کودکی ام

از وقتی یادم میاد، مادر بزرگ (مادر پدرم) را "مادر" صدا می کردیم. با اینکه سنشون خیلی زیاد بود و تقریبا خیلی چیزها رو فراموش کرده بود، منو خوب به خاطر می آورد. هرچی بود، ما چند سال با هم زندگی کرده بودیم. بچه که بودم، وقتی چمدون قدیمیشو باز میکرد، کنارش می نشستم و ازش میخواستم وسایل قدیمیشو بهم نشون بده. همون موقع ها بود که یک صندوقچه چوبی سبزرنگ بهم داد. منم وسایل باارزشمو داخلش نگه میداشتم. هنوز اون صندوقچه را دارم. چند سال پیش بهم گفت که یک دستمال، بالشت و یک رو انداز برایم دوخته و گذاشته کنار. وقتی گرفتمشون، دیدم خودش با دستهای لرزانش برایم حاشیه دوزی کرده و اسمم را نیز روی دستمال دوخته. فکر نمیکردم روزی همون دستمال بشه یادگار مادربزرگ....

این دو سه سال اخیر که دیگه نمیتونست حرکت کنه، هر بار که میرفتم دیدنش، سعی میکردم که سر به سرش بذارم و بخندونمش. بهش سلام نظامی یاد داده بودم، وادارش میکردم بشکن بزنه، ایشونم سعی میکرد همه رو انجام بده. مادریزرگ در تاریخ شنبه هفته گذشته (95/7/17) به رحمت خدا رفت.  حالا دیگه میدونه پسرش و نوه اش خارج نرفته اند، حالا دیگه پیششونه، دیگه بهانشونو نمیگیره...

بعضی از دلتنگیها یه جور خاصی اند، شبیه هیچ دلتنگی دیگری نیستند...

از ره غفلت به گدایی رسی

آقا یک بیت  شعر یادم افتاد، گفتم  بگردم کاملشو براتون بنویسم: (از رهی معیری)


چشم فروبسته اگر وا کنی

درتو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تونیست

از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا؟

بی خبر از خویش چرایی چرا؟

صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی

از ره غفلت به گدایی رسی

ور به خود آیی به خدایی رسی

پیر تهی کیسه بی خانه ای

داشت مکان در دل ویرانه ای

روز به دریوزگی از بخت شوم

شام به ویرانه درون همچو بوم

گنج زری بود در آن خاکدان

چون پری از دیده مردم نهان

پای گدا بر سر آن گنج بود

لیک ز غفلت به غم ورنج بود

گنج صفت خانه به ویرانه داشت

غافل از آن گنج که در خانه داشت

عاقبت از فاقه و اندوه و رنج

مرد گدا مرد و نهان ماند گنج

ای شده نالان ز غمو رنج خویش

چند نداری خبر از گنج خویش؟

گنج تو باشد دل آگاه تو

گوهر تو اشک سحرگاه تو

مایه امید مدان غیر را

کعبه حاجات مخوان دیر را

غیر ز دلخواه تو آگاه نیست

ز آنکه دلی را بدلی راه نیست

خواهش مرهم ز دل ریش کن

هر چه طلب می کنی از خویش کن

فروغ

اگه فروغ تصادف نمیکرد....تا الان زنده بود؟ یعنی کلی فرصت داشت تا بنویسه و بنویسه...؟

یعنی ما این شانسو داشتیم که در عهد ایشان و همزمان با او زندگی کنیم؟

چرا اینقدر امروز یاد فروغ میفتم؟؟؟

دلم برای باغچه می سوزد

....

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست دارد

تنها هستم....

فروغ فرخزاد

پاییز

بهار من اندک بود،

چه باک...

پاییزم طولانی تر است!

(م.کیمیایی)


عقیده یا حقیقت؟ مساله این است

برتراند راسل:

عقیده می تواند عقیده ی من باشد

اما حقیقت نمی تواند حقیقت من باشد

حقیقت متعلق به هیچ کس نیست

برای همین همیشه بر سر عقیده می جنگند نه حقیقت....!

استاد، نمره بده وگرنه...

دیروز اولین کلاس این ترمم برگزار شد. بماند که از همون ابتدا کلی قرارمدار با دانشجوها گذاشتم و میدونم خیلیاشون همون دیروز همشو فراموش کردند، در تایم استراحت بین دوتا کلاس یکی از دانشجوها که سن و سالش بیشتر از بقیه بود اومد پیشم و گفت که من رییس اداره فلان (یکی از شهرهای استان تهران) هستم و قبضهای ...را ما صادر میکنیم و پس تا آخر ترم با هم خیلی کار داریم.

یعنی این همه سخن رانی کردم که درسشونو با توجه به سنگین بودنش خوب بخونند و با کلاس پیش بروند و هر جلسه کوییز و هر کوییز هم بخشی از نمره میانترمه و اینا، پرپر شد. یعنی این آقا از الان رفته توی فاز گروکشی که تو به من نمره بده وگرنه چنان قبضی برات صادر کنم که حالت جا بیاد، یا تو به من نمره بده، قبضو اصلا پرداخت نکن. (بجز این موضوع چیز دیگه ای نمیتونم از حرفش برداشت کنم)

دلم خیلی می سوزد. کاش می دانستند که این عمرشان است که از دست میدهند و با هیچ قیمتی نمیتوانند برش گردانند. که در ازای این عمر گرانقیمت، چه به دست می آورند...دلم میسوزد وقتی می بینم به هزار امید و آرزو و فکر و خیال رسیدن به بهترین جاها به دانشگاه میان و به همه چیز فکر میکنند و همه کار می کنند بجز درس خواندن، بجز یادگرفتن چیزی که بخاطرش آمده اند....کاش میدانستند که روزگار همیشه با آنها مهربان نخواهند ماند، کاش میدانستند که همیشه 20 ساله یا 23 ساله یا 25 ساله نخواهند ماند، سالها که بگذرد، زندگی تازیانه های خودش را بر تنشان می نوازد و آنگاه فقط حسرت برایشان می ماند...کاش بدانند و بخواهند که بدانند. کاش...