گفتگو.
میگم: کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟ چرا این همه وقت نیستی؟ میدونی چند وقته خبر ازت ندارم؟
میگه: به به...چه عجب، یادی از ما کردی. تو خودت خبری از ما نمیگیری...میدونی چند وقته نیستی؟
میگم: هستم، اما خودم نیستم.
میگه: میدونم. من خودت هستم. میدونی چند وقته منو اینجا جا گذاشتی و رفتی؟
میگم: میدونم. دلم برای خودت که خودم باشی خیلی تنگ شده. اما میدونی؟ من دیگه نمیتونم بمونم.
میگه: منم نمیتونم بمونم. بیا با هم بریم. مثل قدیما.
میگم: دلم میخواد. اما نمیتونم. من دیگه تو نیستم. نمیتونم پا به پات بیام...
امضا: خودت سابق. خودم.
خودش چطوره ؟
خودش...خوبه....
خوب نوشته بودی
خودت سابق .... خودم...
خوشم میاد از این نوشته های فلسفی
توی اون وبلاگ خدابیامرزم؛ یکی دوباری از این متنهای فلسفی که فقط خودم می فهمیدمشون نوشته بودم ... همون موقعها که جوون بودم پژمان ...
الانا دیگه حوصلش نیست ....دل و دماغش هم نیست ..
ولی با همه اینها خودت چطوری ؟
خوبم و لی باید از خودش بپرسی
تو هم که حالت خوش نیست
ایشالا هوای دلت آفتابی باشه و آسمون ذهنت مهتابی
روزات پر از خیر و برکت و اتفاقات خوب و آدمهای فهمیده
آدمهای فهمیده رو خوب اومدی....خوشم اومد
بهتر باشین الهی
امیدوارم همیشه بهترینا براتون رقم بخوره
مواظب خودتون باشین
ممنونم از محبتتون. چشم
سلام نگرانتون شدم
چیزی شده?
مرسی بابت نگرانیتون. ممنون از محبتتون
نگران نباشید
زندگی بالا و پایین های خودشو داره
به قول یک دوست، بالاخره یه روز توی کوچه ما هم عروسی میشه.