قبلا هم گفته ام، یکی از بهترین دوران زندگی من، دوران تحصیل در مقطع کارشناسی بوده. آنقدر خاطره خوب از آن دوران دارم که نمیدانم میشود آن همه خاطره خوب معادل آنها در این دوران ساخت یا نه، نمیدانم آن یکرنگیها و دوستیهای صادقانه، آن با هم بودن ها، آن آسودگی های فارغ از دردهای مسوولیتهای زندگی های امروزی، آن همدلی ها و آن هم صدایی ها با آن حجم و کیفیت، تکرار شدنیست یا خیر...
بنا به دلایلی بعد از اتمام دوره لیسانس، از خیلی ها دور شدم، شرایط زندگی به گونه ای بود که امکان ارتباط با دیگران به سختی مهیا می شد، سربازی و کار و اتفاقات بعدی باعث شد با تعداد اندکی از دوستان در ارتباط بمانم....
بگذریم
چند روز پیش، توسط یکی از همان اندک دوستان باقیمانده، به عضویت گروهی در تلگرام در آمدم که در آن بسیاری از همکلاسیها و هم دوره ای های آن دورانم حضور دارند، فکر کنید بعد از حدود پانزده سال، بهترین دوستان زندگیت را مجددا ببینی (هرچند بصورت مجازی) و همه در یک گروه با هم حضور داشته باشند....چقدر حرف برای گفتن داشتیم...چقدر حرف برای گفتن داریم....چقدر دلتنگ هم بودیم...چقدر دلتنگی انباشته شده داشتیم و دیگر عادت کرده بودیم به تحملش..
پیامهای عمومی و خصوصی رد و بدل شد، شماره های تماس، عکسهای مشترک قدیمی، مقایسه با تصاویر اکنون هر کس، برخی خیلی تغییر کرده بودند، برخی هیچ، بعضیها عکسهای فرزندانشون رو به اشتراک گذاشتند، انگار خودشان بودند که کوچک شده اند...چه لحظه های شیرینی....چقدر میان این همه هیاهو جای چنین چیزی خالی بود...
و اما امروز....
امروز مثل همیشه گوشی موبایلم به قصد چک کردن برداشتم، صفحه را که باز کردم، دیدم از بالا تا پایین، تصاویر و پیامهای محبت آمیز دوستانم هست، دوستانی که مدتها بیخبر بودم از آنها، و برای یک لحظه، همه چیز متوقف شد، فکری دور از پس ذهن، اون دورها خودی تکان داد، میگفت، به یاد داری روزهای تنهایت را؟ یادت می آید چه لحظه ها که این گوشی را بالا و پایین میکردی و دنبال کسی بودی که بتوان فقط کمی با او حرف زد و نمی یافتی؟ یادت می آید چقدر از غریب بودنت اندوهگین میشدی؟ تویی که با همه در ارتباط بودی...یادت می آید چه تنهایی سنگینی داشتی؟ یادت می آید چقدر از اینکه کسی نبود تا ببیند تو چگونه تو شدی، تو چگونه تاب آوردی، تو چگونه از پس آن همه بار...موفق شدی....
اکنون نگاه کن، همه در پیش چشمانت هستند....
چه حس عجیبی...حسی آشنا، حسی دوست داشتنی...حسی که شاید هر کسی امکان تجربه اش را نداشته باشد....
و شما ای دوستانی که مدتها نبودید و نمیدانم اینجارا خواهید خواند یا نه.....بدانید....گاهی خدایم از زبان شما با من سخن می گوید.....لطفا دیگر ....نروید.
وااااای چه قدر هم خوووووب
خیلی....
خیلی حس خوبیه کاش منم بتونم دوستای قدیمیم رو پیدا کنم . البته اونقدر از اون سالها گذشته که میترسم ببینمشون خیلی عوض شده باشنو عوض شده باشم
پیدا کنید و نترسید.
من خودم جزو اون افرادی بودم که از نظر دوستانم خیلی تغییر کرده بودم...
چه خوب که دو باره همه دوستانتون رو پیدا کردید.من هم سالهاست از همه دورم.نه کسی از هم دوره ای ها,نه همکاران سابق .خیلی سخته.
همشون که نیستند...اما بله، واقعا حس خوبیست
و البته نبودنشون سخته.....
آخ چه اتفاق خوشی...
و چه دردناکن روزایی که هیچ کس رو نداریم که بخواد حرفامونو بشنوه....
بله...دردناکن
چه حس خوبی
بله....
حضور مجدد شما را خیر مقدم عرض مینماییم
کارشناسی به من که خوش نمیگذره.درواقع رشته تحصیلیم رو بی نهایت دوس دارم ولی خب درکل مدرسه بیشتر بهم خوش میگذشت و جو اون خیلی به روحیم میخورد.
ارتباط با دوستان عالیه.دوست هر چی قدیمیتر بهتر.
منم هنوز با خیلی از دوستان حتی از دوستان اول ابتدایی در ارتباطم.حالا با بعضیا صمیمی.و با بعضیا مختصر.
خب بستگی به دانشگاه و محیط دانشگاه هم داره.
ماها چون چندین همایش و کنفرانس و مسابقه و انتشار مجله و از این جور چیزها انجام داده بودیم خیلی روابط خوبی با هم داشتیم.
کلا اغلب همکلاسیهام آدمهای نازنینی بودند (و هستند)
به به
چه خبر خوبی
دوستای دوره لیسانس یه چیز دیگن
خدا برای هن حفظتون کنه و دلیل شادی هم باشین
خوشحالم که دوباره همدیگرو پیدا کردین
مرسی.....منم خوشحالم....
اما افسوس که راهشون دوره و نمیشه بصورت حقیقی ارتباط برقرار کرد...
حالا یعنی کامنتی که اونجا نوشتمو شخص دیگه ای خونده!!
الان با خودش میگه این دختره دیگه از کجا پیداش شد...چقدم حرف زده!!
عجب کاری کردین شما
برم بگم کامنتو اشتباهی براشون نوشتم
خیلی خیلی معذرت میخوام
تقصیر بلاگفا بود که آدرس منو تصاحب کرد اونم بدون اطلاع من....